حکایت همسفر قدیمی

 

 

تا حالا به تقدیر فکر کردید؟

بعضی وقتها اتفاقاتی میفته که اصلا در مخیله ات نمیگنجد

چند سالی بود که از جلوی ترمینال جنوب رد نشده بودم

دیروز یه دفعه خودم رو اونجا دیدم و یاد یک خاطره برام تازه شد

آخرین باری که اونجا بودم سال 81 بود

اجازه بدید از یکم قبل تر شروع کنم  

 

  

 

 

 

اونروزها من یه سرباز بودم البته نه از نوع کچلش

مو داشتم بسی کمند که گاهی هم باعث گیرهایی

از سوی عناصر مافوق میشد(یادش بخیر روز آخر خدمت به

ما گیر داده بودن تا موهایت رو کوتاه نکنی کارت بی کارت)

 

به هرحال شب نیمه شعبان بود و ما از طریق فرمول پاچه خواری

چند روزی مرخصی نصیبمون شده بود

بارو بنه را داخل پارچه ای پشمینه ریختم و چوبی به سرش زدم

چوب رو بر روی دوش نهادم بسان آر پی جی و روانه میدان خروجی بروجرد شدم

 

هر چی صبر کردم اتوبوس نیومد

از اونجایی که من زیاد تاریخ یادم نمیمونه

نمیدونم از سرما میلرزیدم یا از گرما عرق میریختم

به هرحال خسته شده بودم

هرچی اتوبوس میومد پر بود ،یه آدم خیر هم پیدا نمیشد ما رو

رایگان برسونه،هرکی نگه میداشت از نگاهش معلوم بود قصد خیر نداره

حتی حاضر شدیم پشت وانت سوار  شیم ولی نشد

 

بالاخره راه چاره را در خرج کردن پول یافتم

سوار یه پیکان قراضه شدیم

بعید میدونستم این ماشین توان عبور از اون گردنه ها رو داشته باشه

کمی که از شهر دور شدیم ماشین جوش آورد

راننده همه ظرفهای آب رو خالی کرد روی رادیاتور و دوباره حرکت کردیم

توی ماشین به نوبت انواع دعاها رو خوندیم 

حتی از توی اون کتاب معروف دعاها،دعای جوش آوردن ماشین رو هم خوندیم

ولی اون دعاها واسه اون گردنه ها مناسب نبود فوق فوقش درمورد تپه های عربستان اثر میکنه

دوباره توقف کردیم ولی اینبار آب تموم شده بود و مجبور شدیم از نمونه های آزمایشگاهی استفاده کنیم!

 

وقتی کار به مرتبه سوم رسید دیگه قیدش رو زدم و سوار یه مینی بوس شدم

(شاید بهتر باشه بگم مینی باس چون اینجا اذهان منحرف زیاده)

ارتفاع مینی بوس کم،قد ما هم بلند

من فقط در حدود 1 متر کوتاه تر از حامد حدادی ام

دیگه شکل کمون شده بودم که رسیدیم به اراک

 

بعد از کمی صبر یه پراید اومد،پراید هم اونموقع واسه خودش ماشینی بود

منم شاد و خندان سوار شدم 

هنوز در شور و شعف بودم که یه آدم پت و پهن اومد کنار من نشست

اون زمان دو نفر جلو سوار میشدن و اصولا کمربند یه قطعه اضافی تو ماشین بود

من که کلا عرضی ندارم و هرچی دارم در طول خلاصه میشه

ولی با این حال عرض صندلی محدود بود و همسفر عریض

خب از نون غیر رایانه ای تغذیه کرده بود دیگه

در تمام طول مسیر دنده رو  تو وجودم حس میکردم،خدا نصیبتون نکه

هیچوقت به اندازه اونروز آرزوی دیدن گنبد حضرت معصومه رو نداشتم

با دیدنش گل از گلم شکفت  

وقتی پیاده شدم تمام انحناهای صندلی در بدنم شکل گرفته بود

و استخونهام نرم شده بود،حال میداد اون وسط برک بزنم

ولی شما از من انتظار ندارید که تو همچون شهری از این جلف بازیها دربیارم؟

بازهم اتوبوس کرج پیدا نشد مجبور شد برای اولین بار در طول سالهای تحصیل و خدمت روانه ترمینال جنوب بشم

وقتی از پلکان اتوبوس بالا رفتم هرچی چشم چرخوندم جایی واسه نشستن پیدا نکردم

گفتم آقای راننده من کجا بشینم؟

گفت بیا روی پای من بشین،خب اون بقچه ات رو باز کن یه تیکه از اون لباسهات رو دربیار بنداز زیرت دیگه

منم که حسابی خورده بود تو پرم همونجا ولوو شدم

کفشهام رو گذاشتم زیر سرم و چشمهام رو بستم

حالا که فکر میکنم کلی اعتماد به نفس داشتم وسط اونهمه دختر پسر ژیگول

هراز چند گاهی مسافرین تشنه لب که آب میخواستند یا قضای حاجت داشتن من رو زیر پاهاشون لگدمال میکردند ولی من دیگه حسی تو بدنم نبود

باز هم یه گنبد و بارویی ما رو نجات داد

چند نفر از زائرین نزدیک تهران پیاده شدن و ما هم لذت صندلی و مصاحبت با یک خانوم محترم نصیبمان شد

این قسمت از داستان به دلایل امنیتی سانسور میشود

وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم ترمینال قیامته

نمیدونید چقدر شلوغ بود   آخه شب نیمه شعبان بود و چند روز تعطیلات

دنبال ماشین آزادی میگشتم

 

یه دفعه یه اتوبوس اومد و داد زد:آزادی آزادی

اونموقع زیاد به این کلمه حساس نبودند بار منفی نداشت

ما هم کشون کشون خودمون رو رسوندیم

در حین سوار شدن یه نفر زور میزد که زودتر از ما سوار بشه

 میخواستم برگردم بهش بگم چه خبرته عمو؟اینجا دیگه شهر خودمونه

از شهرستان اومدی میخوای زور بگی؟

یه دفعه با دیدنش خشکم زد

کیامهر بود،اونم دانشگاه بود و داشت از شهرستان میومد

آخه مگه میشه،اینهمه اتفاق دست به دست هم داد تا من امشب ترمینال جنوب باشم و تو اونهمه شلوغی من و کیا همزمان سوار اون اتوبوس بشیم

با دیدنش انگار دنیا رو بهم داده باشن

 

کلی حرف زدیم    رفتیم ساندویچ خوردیم(یادم نیست کی حساب کرد و این از من خیلی بعیده) کم مونده بود بریم میدون آزادی و یه عکس با لباس رزمی جلوی میدون بگیریم

 

خدا رو شکر میکنم که همچین دوستی دارم

کمتر خاطره ای رو پیدا میکنم که ردی از کیا تو اون نباشه

وقتی از تهران رفتیم محله شون دوستی با اون بود که بهم آرامش میداد

یادش بخیر روزهایی که داستانها و شعرهات رو برام میخوندی   

شب هایی که تو ماشین بابات مینشستیم و حبیب و هایده گوش میکردیم  

روزهایی که خونه مکان میشد و تو با تلفن مشغول میشدی و من میگفتم:

تلفن که سوخت فدای سرت ،بیا سوسیس و سیب زمینی (غذای تخصصی من)سرد شد 

  

وقتی فوتبال بازی میکردیم و تو یه تیم بودیم،هیچکی جلودار ما نبود حتی فیاض 20 درصد

من میشدم رونالدو و تو استاد اسدی  

 

یادته اون عادت گوسفندی رو؟

هرروز عصر میرفتیم تو محله دوری میزدیم اصلا فکر بد نکنید ما بچه مثبت بودیم 

پای ثابت این گشت و گذار هر روزه، بستنی یا آب هویج بستنی بود   

چقدر سخت بود اون یه سالی که از پیش ما رفتی

با اینکه فاصلمون دو تا کوچه بیشتر نبود ولی خیلی دلم گرفت 

 

عاشقی رو با هم تجربه کردیم و به سرانجام رسوندیم  

اصلا جنس دوستیمون فرق میکرد یه جورایی مثل دوست دختر پسرا

مدیونید اگه فکر کنید من دختره  بودم   

اگه حرفی داشته باشم که بخوام کسی ندونه حتما به تو میگم   

من رو با دنیای مجازی و وبلاگ آشنا کردی و اینجا هم کلی دوست خوب بهم دادی

اگه تشویقهای تو نبود شاید هیچوقت وارد این دنیا نمیشدم   

وخیلی خاطرات قشنگ دیگه که اینجا فرصت گفتنش نیست

ممنون خدا از این لطفت در حقم

 

 

پی توضیح نوشت:به کوری آمریکای جهانخوار این دوستی همچنان پابرجاست

و ایشاا... تا همیشه هم میمونه

 

پی دعا نوشت:فقط ایکاش این دوست ما رنگش رو هم اصلاح میکرد تا دیگه هیچ

حرف و حدیثی بینمون نباشه

 

پی نوشت:اگه این چند روز کمتر به دوستان سر زدم به حساب بی معرفتی نزارید

یکم گرفتار بودم  

  

 

نظرات 68 + ارسال نظر
افروز یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ

دوستیتون هزار سال پایدار باشه جناب تمدن راستی بهتون حسودی ام شد

ممنون
حتما شما هم یه دوست خوب داری
البته فکر نکنم به خوبی رفیق ما باشه

A ز R ه H ر A اZ یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.zafa.blogsky.com


داستان جالبی بود
اخرش رسیدی خنه یا نه؟

فکر کردم با لهجه نوشتی

A ز R ه H ر A اZ یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.zafa.blogsky.com

می گم اون خونه بود

کدوم خونه؟در سبزه؟

وروجک یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ http://jighestan.blogfa.com

به به خوشمان امد کیا خانم ابیه به به
اخه قرمزم شد رنگ

کدوم خانم؟بابا واسه ما شر درست نکن
کیا آقاست
الان خانوممون شاکی میشن حالا بیا و درستش کن

سارا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://gahneveshthayeman.blogfa.com/

سلام آقای تمدن !
خاطرات جالبی بود! نمی دونستم با آقا کیامهر دوست بودید!
امیدوارم به کوری دیده ی همه این دوستی ها همیشه پایدار بمونه!

سلام
بله هنوز هم هستسم
بشمار

سوگل یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ http://sogooool.persianblog.ir/

سلاااااااااااام

عااااااااااااااااااالی بود عاااااااااالی

خاطره ی قشنگی بود و قشنگتر نوع نگارشتِ

قلم طنازی داری واقعا

خسته نباشی

ضمنا , دوستیتون مستدام

گل گل گل

سلام
ماشاا... نفس
ممنون خانوم

بهنام یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

اینکه ساعت 2 میام ساعت اعلام میکنم واسه این نیست که بگم کامپیوترت ساعت نداره واسه اینه که بفهمی من ساعت 2 نصفه شب به یادتم؟! اصلآ یه مثال نقضه واسه کسی که گفته عمرانیا احساس ندارن!
میگم برو خدا رو شکر کن شماره تلفن ات رو ندارم وگرنه 2 نصفه شب مثال نقض ارائه میکردم و ...

بهنام جان تو من رو کشتی
اصلا آب شدم رفتم تو زمین
آقا من الان چکار کنم از خجالت شما دربیام؟
سعی میکنم یه بار هم من ساعت ۲:۰۱ بیام بگم به یادت بودم
عمرانیا فوق احساسن
خدا رو صد هزار مرتبه شکر

کوثر یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:50 ب.ظ http://tameshke-yakhi.blogfa.com

سلاااااااااااااام..........
چه بامزه تعریفش کردی.

سلام
لطف دارید
خانوم اونجوری سروته حالت بد میشه ها

وانیا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:21 ب.ظ http://vaniya1859.persianblog.ir

سلام
مطلب رو خونده بودم اما فرصت نظر نداشتم
بازهم خوندم تا چپکی نظر ندم
خیلی روون نوشتی کوروش خان
امیدوارم تا آخر دنیا باهم دوست بمونید

شما لطف دارید خانوم

روشنک دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ http://hasti727.blogfa.com

سلام نصفه شبی از اصفهون به شما تو شهرتون!
فردا دارم میام اگه گز سوهان پولکی یا نبات میخوای زود بگو که دارم ساکمو میبندم!
این کامنت ده دیقه اعتبار داره!
داشته باش که اینجا اصفهانه....
من باب جوابیه کامنت اول صفحه اول:
وایر لس داریم اینجا ولی کامی رو بهم نمیدن خسیسا!

سلام
روشنک خانوم یه دفعه بفرمایید سوغات نمیارم دیگه
صبر کردی چراغهای خونه ما که خاموش شد کامنت گذاشتی؟
نکنه با اکانت من اومدی تو نت؟آخه اصفهونیا که اینترنت نیمیان
اصلا این موقه شب همشون خوابن
بعد از تاریکی هوا خاموشی میزنن

بهنام دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:08 ق.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

خوب شد اومدی دیگه داشتم نگرانت میشدم برادر

افروز دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:21 ق.ظ

داشتم ولی نمی دونم چرا همه پرکشیدن رفتن یه جایی که دستم هم بهشون نمیرسه فقط دلتنگی شون موند برام

ایشاا.. دوباره میبینیشون
بازی زمونه ست دیگه

پونه دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:41 ق.ظ http://jojo-bijor.mihanblog.com

سلام کورش خان. صبح عالی متعالی!!!!!

سلام
ممنون
ولی بهتون نمیاد اینقدر کتابی حرف بزنید

قندیل دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:23 ب.ظ http://ghandil.blogsky.com

هر وقت آپ کردین یه ندا بدین !!
ما دلتنگ نوشته هاتونیم !!

شما لطف دارید
چشم

ستایش دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://www.atefe62.blogfa.com/

سلام

خسته نباشی واقعا خوشبحالتون

امیدوارم همیشه دوستیتون پررنگتر بشه

سلام
ممنون
ایشاا... دوستیهای شما هم پایدار باشه

گودول دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ http://godool2.wordpress.com

دوستی تون پاینده باد.

ممنون

رها بانو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:15 ب.ظ http://raha-banoo.persianblog.ir/

سلام کورش جان
مرسی از احوال پرسیاتون ... خیلی لطف دارید ...
دوستی هاتونت مستدام ...
راستی روزی روزگاری قرار بود واسه عکس منم یه چند خطی بنویسد ! مثل همون نوشته هایی که برای عکس بچه ها نوشتید ! خب منم می خوام دیگه !

سلام رها خانوم
ممنون
در پست جدید اطاعت امر شد

بهاره جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ http://myyass.blogsky.com

خیلی جالب بود کلی خندیدم. دوستی تون تا ابد پایدار باشه. اگه یه روز فیلم نامه نویس شدم .حتما ازش استفاده می کنم.

یعنی منم معروف میشم؟
آخ جون
اونوقت کی مینویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد