بشتابید بشتابید

 

 

آقا چند روزیه بهنام عزیز پدر ما رو درآورده 

از در میندازمش بیرون میبینم داره از پنجره میاد تو 

این معروفیت و محبوبیت هم واسه من دردسری شده ها 

 

میگه ما یه مجله درست کردیم به اسم مجله دهه نود 

تو رو خدا بیا باهات مصاحبه کنیم تا ما هم معروف بشیم 

یه هفته همین بساط بود 

از ایشون اصرار از منم انکار 

 

 

 

 

هی میگفت من آبروم رو گرو گذاشتم 

اگه مصاحبه نکنی از مجله اخراج میشم 

حتی کار تا جایی پیش رفت که گفت خودکشی میکنم 

منم گفتم کی رو میترسونی؟ 

یه فتنه گر کمتر٬زندگی بهتر 

آخر سر من رو تهدید کرد به اینکه برام پاپوش درست میکنه 

حالا چه پاپوشی بماند 

 

منم حساااااااااااااس  

گفتم بزار کمک کنم این بچه هم پیشرفت کنه 

بزار کمکش کنم که وقتی بزرگ شد مثل من کسی بشه(حال خودم بد شد) 

گفتم این واسش عقده میشه و بزرگ که شد هزار تا کار ... میکنه

پس باز این دل نازک من سوخت و گفتم باشه بپرس 

گفت بچه ها باید بپرسن 

حالا هم قراره من اطلاع رسانی کنم تشریف ببرید اینجا و  

هرچه میخواهد دل تنگتان بپرسید 

شما بپرسید تا یک در دنیا و صد در آخرت جواب بگیرید  

 

بشتابید تا من هستم

شاید دیگه این فرصت رو بدست نیارید  

شاید فردا دیگه کورشی نباشه که ازش سوال کنید  آمان آمان

(دارم از همه توانم بهره میبرم تا یه کاری کنم یه چیزی بپرسید) 

 ای بابا مثل اینکه زبان خوش کارساز نیستا 

با زبون خوش پاشو برو یه چیزی بپرس دیگه  

 

دوستان اگه زحمت بکشن به همراه سوال٬جوابشون هم ارسال کنن ممنون میشم 

اینجوری کار منم راحت میشه 

 

 

 

همسایه ها(ویرایش شده)

  

پیش نوشت:این پست قبلا در همین مکان نصب شده بود و 

 الان بعد از کمی تغییر دوباره از آن رونمایی میشود تا شما مجبور نباشید 

پستهای دلگیر ما را بخوانید 

 

چند وقته همین بساطه

یه سالی میشه،شایدم بیشتر

یه همسایه داریم که یکم غیرطبیعی تشریف دارن

اعضای خانواده عبارتند از:

مادر 1عدد،فرزند 3 عدداز جنس دختر و نوع جیغ جیغو

،پدر اگه باشه یه نفر(ولی به اندازه چند نفر تاثیر گذاره)

داماد 1 عدد سرخونه ،نوه 1 فسقلی

حالا مشکل من با اینا چیه؟

اوایل آقاهه بعد از چند هفته نصفه شب میومد خونه

و چون قبلا تدارک سفر به فضا رو دیده بود به محض

ورود به منزل سریعا میرفت اون بالا بالاها

البته خودش پایین میموند این صداش بود که دیوار صوتی رو میشکست 

 

  

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

بخند مثل شیرزاد

  

 

 

 

 

چند روزیه فکرم مشغولِ 

نمیدونستم کاری که داریم میکنیم تا کجا باید ادامه بدیم 

همه مون ناراحتیم واسه از دست دادن شیرزاد عزیز 

هرجامیریم قالب وبلاگها مشکی شدن 

متنها هم پر از غمه 

هر چی عزاداری کنیم بازم کمه 

 

همه تو دلمون میگیم چکار کنیم که مریم بانو آروم بشه؟ 

پیش خودم میگفتم اینکاری که ما میکنیم مریم بانو رو آروم میکنه؟ 

جوابم رو نمیدونستم تا اینکه کامنتشون رو تو پست کیامهر خوندم 

  

از تک تکتون بخاطر همراهی و همدلی و همزبونیاتون ممنونم
دوستای عزیزم از شیرزاذم ممنونم که منو به دنیای شما
راه داد که این روزا زیر این بار سنگین ر وشونه هام له
نشم  و از شما ممنونم که منو با جون و دل پذیرفتید و
معنای تازه ای از عشق و رفاقت و محبتو که تابحال ندیده
و نچشیده بودم رو بهم یاد دادید


بخدا تا عمر دارم مهربونیاتونو یادم نمیره و از خدا میخوام
فرصت جبرانشو تو روزای خوش زندگیتون بهم بده


دوستای خوبم  دست همگیتونو میبوسم و ازتون میخوام
که بخاطر داداشتون شیرزاد و خواهرتون مریم همتون
رخت عزا رو از تنتون در بیارید و دوباره با انرژی و با همون
شادی قبلیتون که شیرزاد عاشقش بود به نوشتنون ادامه
بدید و اینو بدونید که شیرزاد از شادی و خوشحالی شما
انرژی میگرفت و میگیره

هر وقت یاد شیرزادتون افتادین بدونید که اونهم به یاد
شما و به عشق شماست
شیرزاد هر روز که پیشش میرم به شکل یه پرنده و
درست روی یه درخت میشینه و شروع به خوندن
میکنه و من مطمئنم که به شما میباله
به شما که مهربونی و حمایت رو یه معنای واقعی کلمه
به همه و بخصوص به من و شیرزاد نشون دادید

بخدا تو روزای خوشتون جبران میکنیم...........
قول میدیم

این قول یه مرده بنام شیرزاد
که منو جا گذاشت که بتونم محبتاتونو جبران کنم
ما بیصبرانه منتظر نوشته های شادو پرانرژیتون هستیم

دستتونو میبوسیم 

 

 


دیگه واضح تر از این نمیشد تکلیفمون روشن بشه 

مگه نه اینکه شیرزاد جونش رو واسه یه نفر دیگه فدا کرد؟ 

چرا؟ 

شاید یه دلیلش این بوده که نمیخواسته یه خانواده رو عزادار و غمگین ببینه 

 

حالا به نظرتون از اینکه ما غمگینیم خوشحال میشه؟ 

میدونم راحت نمیشه با این موضوع کنار اومد 

ولی باید اینکار رو بکنیم 

از بزرگای بلاگستان عذرخواهی میکنم که این حرف رو زدم  

بزرگتر از من زیاد بودن 

این رو بزارید به حساب گستاخی بنده 

سعی کنیم شیرزاد رو شاد کنیم  

یادتون باشه به شیرزاد قول دادیم مراقب مریم بانو باشیم 

پس بلند شید و یه کاری بکنید  

میدونم این عزاداری ها واسه خودمونه 

واسه اینه که چرا این دنیای بی وفا مردای خوبش رو زود میبره 

واسه اینه که چرا قدر با هم بودن ها رو نمیدونیم   

والا واسه مردی که بدون لحظه ای تردید مرگ رو به جون خرید که عزاداری نمی کنن 

پس بنویسیم و یادمون نره درس شیرزاد عزیز رو

 

مریم بانو ما کاری نکردیم که شما بخواهید جبران کنید 

شیرزاد عزیز مردونگی رو زنده کرد 

ما هم اگه کوچکترین کاری کرده باشیم این بوده که گقتیم: 

 

شاید مرد نباشیم ولی مردونگی رو میشناسیم  

 

 

پی نوشت:شاید چند تا از پستهای قدیمم رو بزارم تا دوباره بنویسم 

 

شاد مینویسم چون شیرزاد جونش رو داد تا غم نبینه  

شاد مینویسم چون شیرزاد شادی رو دوست داره 

 

 

 

بازی شیرزاد بزرگ

  

 

 ۱-وقتی کیامهر گفت واسه شیرزاد عزیز بازی راه انداخته 

بدون اینکه فکر کنم این کار درسته یا نه صدام رو ضبط کردم 

واسه اینکه دلم پر بود و یه عالمه حرف تو گلوم بود 

میخواستم به خود خود شیرزاد بگم بی واسطه  

نگران بودم که این صداها مریم بانو رو اذیت کنه 

حسم رو وقتی که بازی رو کنسل کرد نمیتونم وصف کنم 

چون با حرف زدنم خودم رو خالی کرده بودم ولی 

حس میکردم صدام به شیرزاد نرسیده 

وقتی کامنت مریم بانو رو خوندم خیالم راحت شد 

مگه نه اینکه وقتی مصیبتی میبینیم تو مراسم ذکر مصیبت میگیم 

مگه نه اینکه این ذکر مصیبت اشکمون رو درمیاره؟ 

مگه نه اینکه بعدش سبک تر میشیم 

پس حتما این صداها هم میتونه سبکتر کنه همه مون رو 

البته این مصیبت بزرگتر از اونِ که با این چیزا سبک بشه 

ولی همینکه مریم بانو ببینه شیرزادش چقدر عزیزه واسه همه و 

بدونه که در به دوش کشیدن این غم تنها نیست  حتما خوبه 

فکر میکنم واسه شرکت تو بازی صوتی شیرزاد نباید تامل کرد 

کی میتونه دعوت شیرزاد عزیز رو رد کنه؟ 

 

  

 

 

 

۲-نمیدونم چرا ما آدما درس نمیگیریم 

ببخشید جمع میبندم 

بیشتر منظورم خودم هستم ولی عادت کردم فعل جمع استفاده کنم 

همیشه غافلگیر میشیم 

همیشه میگیم کاش ۱ بار دیگه فرصت داشتیم 

واسمون عادت شده که فقط تاسف بخوریم 

 

وقتی شیرزاد عزیز رفت تاسف خوردم که چرا بیشتر باهاش نبودم 

چرا بیشتر قدرش رو ندونستم 

چرا بیشتر بهش زنگ نزدم 

و...  

 شاید کسانی رو درحالیکه میانه مون شکرآب بوده از دست دادیم 

حالا یا حق با ما بوده یا نبوده 

وقتی با یکی قهریم به این فکر میکنیم که شاید فردا دیر باشه واسه آشتی؟ 

اصلا شاید چنددقیقه دیگه هم دیر باشه 

مگه اینجوری نیست که وفتی دوستی رو از دست بدیم و باهاش قهر باشیم 

میخوایم تا آخر عمر افسوس بخوریم؟ 

  

شاید فکر کنید وقتی مقصر نباشیم زیاد مهم نیست 

ولی اینجوری نیست 

اونوقتم هزارتا فکر و خیال میاد سراغمون که چرا من کوتاه نیومدم 

مگه چی میشد من پا پیش میزاشتم؟ 

 

فدر فرصت ها رو بدونیم 

اجازه ندیم خودخواهی و غرور مایه تاسفمون بشه 

کاش همیشه مهربون بودیم مثل وقتی که عزیزی رو از دست میدیم  

 

به خودم قول دادم بیشتر قدر دوستی ها رو بدونم 

 

ارزش دوستی بالاتر از غروره

 

 

مطمئن شدم زنده ای

 

پیش نوشت:از دوستانی که میومدن اینجا تا مطالب طنز بخونن باید عذرخواهی کنم 

میدونم این نوشته های آخرم ناراحتتون میکنه.یه مدتی باید بی خیال وبلاگ ما بشید تا شاید دوباره روبراه بشیم.شرمنده که ناراحتتون میکنم دست خودم نیست 

 

شیرزاد جان هیچ وقت روزی که خونه تون بودم یادم نمیره 

همش سرپا بودی 

نگران اینکه چیزی کم و کسر باشه 

سوال میکردی همه چیز ردیفه؟چیزی نمیخوای داداش؟ 

منم هی عرق شرم رو از پیشونیم پاک میکردم 

خیلی باهات راحت بودم 

انگار عمریه باهات دوستم و رفت و آمد داشتیم  

قبل از دیدنت و با خوندن پستهات مشخصه بارزی که ازت تو ذهنم بود مردونگی بود 

بی تعارف میگم٬اینو چند بار به هلیا گفته بودم  

(مثل کمک کردنت به اون خانوم تو اتوبان٬خاطره ات از چین و ...)

وقتی داشتیم میرفتیم مهمون نوازی و بی ریایی هم به این خصلت اضافه شد 

 

شیرزاد جان امروز اومدم پیشت شاید باور کنم که نیستی  

گفتم حتما وقتی بیام اونجا و برگردم آروم میشم 

ولی اشتباه کردم 

اونجا هم خوب استقبال کردی 

احساس میکردم تو جمعی 

وقتی دلم گرفت و پاشدم تا بین قبر ها دور بزنم 

حس کردم نگران شدی و باهام اومدی  

جدی میگم حست کردم 

وقتی کنار مزارت نشستم تا باهات حرف بزنم 

مطمئن شدم زیر اون خاک نیستی 

جای تو زیر خاک نیست داداش  

تن مرد رو میتونن بزارن زیر خاک ولی مردی و مردونگی رو نه 

با رفتنت زیر خاک مردونگی و انسانیت رو زنده کردی 

ثابت کردی اینکه ما میشینیم و تعریف میکنیم که مردونگی مرده حرف مفت میزنیم 

اگه مردونگی مرده بود که تو هم مثل ما الان داشتی زندگیت رو میکردی 

 

شیرزاد جان میگن خاک سردِ ولی اینبار اینجوری نیست 

شیرزاد جان به مریم بانو بگو بچه ها پشتش هستن درست مثل این روزا 

امروز تو تمام مدت نتونستم سرم رو بلند کنم و به چشمهایِ مریم بانو نگاه کنم 

فقط درد دلهاش رو با تو شنیدم 

میخوام بگم: 

 

شیرزاد جان شما داداشمی٬مریم بانو هم خواهرمِ