شب بارانی

 

دیشب خیلی خسته و کوفته(از نوع غیر خوراکیش) از سر کار برگشتم

آخه یه کامیون آجر رو خالی کرده بودم تازه 200تا کیسه

سیمان هم برده بودم طبقه چهارم

خودم رو آماده کرده بودم واسه یه استراحت درست و حسابی

کم مونده بود لباسهام رو تو راه پله ها دربیارم.

به محض باز شدن درب منزل به رسم همیشه لبخندی روی

لبانم نشست که همین کار داد دستم

داستان روباه و کلاغ و اون مثل لعنت بر دهانی

 که بی موقع باز شود رو حتما شنیدید

این لبخند ما هم از اون نوع باز شدن بدموقع دهان بود  

 

 

ادامه مطلب ...

حکایت همسفر قدیمی

 

 

تا حالا به تقدیر فکر کردید؟

بعضی وقتها اتفاقاتی میفته که اصلا در مخیله ات نمیگنجد

چند سالی بود که از جلوی ترمینال جنوب رد نشده بودم

دیروز یه دفعه خودم رو اونجا دیدم و یاد یک خاطره برام تازه شد

آخرین باری که اونجا بودم سال 81 بود

اجازه بدید از یکم قبل تر شروع کنم  

 

  

 

ادامه مطلب ...